قصهی پوپک
قصهی پوپک
یکی بود یکی نبود، پویکی در جنگل برای خودش لانه و آشیانه داشت. روزی هوای تماشای شهر به سرش زد، آمد توی شهر و بالای دیوار بلندی نشست و آواز را ول داد. بچه که صدای آواز پوپک را شنیدند رفتند توی این فکر که دامی بگسترند و پوپک را بگیرند.
سرگرم دام گستری شدند. پوپک وقتی این را دید خنده را سر داد. درین میان موبد دانا سرشت و یارانش به آن جا رسیدند گفت:”ای پوپک به چه می خندی؟” گفت: “به بی خردی این بچه ها که برای من دام پهن می کنند! من که از روی هوا آب را در زیر زمین می بینم؛ دام این بچه ها را نمی بینم؟” موبد گفت:” غره نشو و بیخود نخند می ترسم که بدام بیفتی.”
بشنوید از بچه ها، وقتی که دام را درست کردند یکی از آن ها گفت:”دام بی دانه که به درد نمی خورد. کدام شکاری در دام بی دانه افتاده است؟ فوری بچه ها دانه دام را پیدا کردند. ملخی و کرمی پیدا کردند، توی دام گذاشتند و کنار رفتند.
پوپک از بالای دیوار رفت تو نخ کرم و ملخ، همچین که دام را فراموش کرد و از بالای دیوار یک راست به هوای کرم و ملخ آمد پایین و گرفتار شد. بچه ها از گوشه و کنار جستند بیرون و پوپک را گرفتند و نخ به پایش بستند و این در و آن در می کشیدند.
در این میان موبد دانا سرشت پوپک را در دست بچه ها گرفتار دید. جلو آمد و پرسید: “ای پوپک! مگر تو به بی خردی بچه نمی خندیدی و نمی گفتی من که از روی هوا آب را در زیر زمین می بینم چه جور دام این ها را نمی بینم؟”
گفت:” چرا اما اهریمن آز با پنچ انگشت مرا کر و کور و لال کرد و با دو انگشت دو چشمم را گرفت که دام را نبینم. با دو انگشت گوشم را گرفت که پند موبد دانا سرشت را نشنوم و با یک انگشت دهانم را بست که نپرسم چه کنم. دستم به دامت ای موبد! مرا از چنگ این ها رها کن.” موبد بچه ها را صدا زد و گفت:” آزار مرغ بی آزار کار زشت اهریمن است، خوب است که پرنده را ول کنید.
بچه ها فوری پوپک را رها کردند تا به طرف جنگل پرواز کند. پوپک پرید و رفت و هنوز هم در پرواز است.
منبع: قصه کودکانه پوپک