دختر کوچولویی که هنوز نمیتواند صحبت کند، همراه پدر به لباسشویی عمومی میرود تا لباسهای چرک را بشویند. او خرگوش پارچهایاش، نافل بانی را همراه خودش میبرد. همه چیز خوب پیش میرود تا اینکه تریکسی در راه خانه متوجه میشود که نافل بانی نیست.
اصلاً اینجا چهکار میکند؟ شاید مامان آن را از فروشگاه خریده باشد. شاید بابا دیشب از سر کار آورده باشدش خانه. شاید یک علامت محرمانه باشد. «باید بیایی توی دارودسته ما!»
حوصلهام از کارهایی که دوست نداشتم سر رفته بود. مشق نوشتن، مرتب کردن، کمک کردن در کارهای خانه. واقعا خیلی خستهکننده بود. بیشتر دلم میخواست تفریح کنم...