توضیحات
اگر مامانبزرگ از ظرف مربای روی میز هم کوچکتر شود، آنوقت باید چهکار کرد؟! کتاب تصویری «وقتی مامان بزرگ کوچک شد» داستانی است دربارهی زحمتها و مهربانیهای مامانبزرگ و البته کمکهای نوهی دوستداشتنیاش.
در یک روز تابستانی، بابا بنیامین، همراه مامان لینا و پسرشان، ایلیوشا کوچولو، سوار ماشین شدند و به دل جنگل زدند. رفتند و رفتند تا در آنطرف جنگل، به خانهای دنج و قشنگ رسیدند؛ جایی که خانهی ماماننیا، مامانبزرگ دوستداشتنی ایلیوشا، بود. قرار بود مامان و بابا چند روزی به سفر بروند و نوه و مادربزرگ تابستان را با هم بگذرانند.
راستش را بخواهید ایلیوشا از این اتفاق خیلی خیلی خوشحال بود. اصلاً او دلش میخواست همیشه پیش ماماننینا باشد؛ چون خانهی مادربزرگ تمیز و راحت بود، همیشه بوی شیرینی میداد و پشت خانه هم باغی بود که جان میداد برای دویدن و بازی کردن و ساختن کلبهی سرخپوستی. ماماننینا خیلی مهربان بود و ایلیوشا در آنجا میتوانست هرچقدر دوست داشت بازی کند و هیچ عیبی هم نداشته باشد. اگر کیک میخواست یا کلوچه هیچ فرقی نمیکرد؛ چون ماماننینا تند و سریع دستبهکار میشد و خوراکی دلخواهش را برایش آماده میکرد.
خلاصه همهچیز خوب بود تا اینکه یک روز ایلیوشا متوجه چیز عجیبی شد. ماماننینا کوچک شده بود و قدش بهزور به قابلمهی روی اجاق میرسید. تازه «وقتی مامان بزرگ کوچک شد» یکبار نزدیک بود که توی قابلمه بیفتد! وای خدای من! یعنی، چه اتفاقی در حال رخ دادن بود؟
هنوز بررسیای ثبت نشده است.