همیشه دوستت دارم

«همیشه دوستت دارم» داستانی است در مورد مادری که هر شب هنگام خواب نوزاد خود را در آغوش می‌گرفت و به آرامی او را تاب می‌داد و در همان حال برایش شعری را زمزمه می‌کرد. آن کودک بزرگ بزرگ‌تر می‌شد و در طول شیطنت‌های زیادی می‌کرد مثلاً یک بار ساعت مارد را داخل توالت انداخت، میوه‌های داخل یخچال را بیرون می‌ریخت، کتاب‌ها را از توی قفسه بیرون می‌کشید و … و مادر کلافه می‌شد ولی مادر هر شب که کودک می‌خوابید به آرامی بالای سرش می‌رفت و همان شعر را زمزمه می‌کرد. پسرک آن قدر بزرگ شد تا اینکه به سن نوجوانی رسید و سپس مردی مستقل شد که در آن طرف شهر در خانه‌ای زندگی می‌کرد. مادر حتا در این سن هم هر شب بعد از اینکه همه چراغ‌ها خاموش می‌شد بالای سر او می‌رفت و …

تا اینکه یک روز مادر پیر به پسرش تلفن کرد که به دیدنش بیاید …