توضیحات
جوجه بغلی داستان بخشی از زندگی یک پرنده به اسم برنارد است. یک پرنده با بالهای خیلی بلند. خیلی خیلی بلند. آنقدر که… بگذارید از اول داستان شروع کنیم. وقتی برنارد به دنیا میآید، هیچ مشکلی ندارد. مثل بقیه جیکجیک میکند، بازی میکند.
اما مشکل از وقتی شروع میشود که جوجههای دیگر کمکم شروع به پرواز میکنند. پرندهها یکی یکی میروند و برنارد تنهای تنها میشود. میدانید چرا؟ چون بالهای برنارد خیلی خیلی بلند است. آنقدر که برنارد نمیتواند پرواز کند. البته تلاشش را هم میکند، حتی کمک میگیرد اما مدام کلهپا میشود. بعد تصمیم میگیرد بالهایش چیزهای دیگری بشوند. شاید گلسر، شاید شالگردن… اما راستش فکرهایش به هیچجا نمیرسند.
برنارد اصلا حال و حوصله ندارد و دلش حسابی برای خودش میسوزد. تا اینکه یک روز صدایی به گوشش میرسد. صدای گریهی یک نفر که انگار دلش خیلی خیلی بیشتر از برنارد گرفته. صدای گریهی اورانگوتان. اورانگوتان ناراحت است و اصلا هم نمیداند چرا.
فکر میکنید برنارد چهکار کرد؟ اگر شما جای برنارد بودید چهکار میکردید؟
راستش را بخواهید خیلی وقتها پیش میآید که حسابی ناراحتی. بعد راه چارهای پیش میآید که میتوانی ناراحتی یک نفر دیگر را برطرف کنی. بعد همان راه چاره برای دیگری، راه چارهای میشود برای خودت. شاید هم برای زندگیات. یک راه چارهی خیلی خیلی قشنگ و به درد بخور! برنارد هم از همین چارهها پیدا میکند. اگر گفتید چه راهی؟
جد آدامسون کارتونیست، طراح استوریبورد و آهنگساز فیلمهای سینمایی و تلویزیونی است اما بیش از همه عاشق نوشتن داستانهای تصویری است.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.