توضیحات
داستان «وقتی اسکیتم گربه شد» ماجرای از دست دادن یکی از عزیزان و مواجههی کودک با موضوع مرگ است.
مامانعطی عاشق گربهها بود و گربهها هم او را خیلی دوست داشتند. بودنش آنقدر خوب بود که زمان تندتند میگذشت. اما از وقتیکه نیست، هم به نوهاش پارسا سخت میگذرد، هم به گربههای محله. پارسا بابت از دست دادن مادربزرگش ناراحت است و هر شب خوابهای عجیبی میبیند. مامان هم تمام تلاشش را میکند که هر روز او را پیش یک روانشناس ببرد، اما پسرک از دستش فراری است و به هر دری میزند تا خودش را به پیست اسکیت برساند و سوار اسکیتبوردش اینطرف و آنطرف برود.
یک روز صبح، اسکیتش را برمیدارد و به خیابان میرود. اما ناگهان یک اتوبوس گربهای سفید را زیر میگیرد و پارسا به دلیل سرعت زیاد اسکیتش نمیتواند بایستد و از روی گربهی مرده میپرد. از این لحظه به بعد است که اسکیت کارهای عجیبوغریبی میکند، انگار دیگر اسکیت نیست و شده خود گربه سفیده! شاید هم اینها کار خود پارساست! اصلاً انگار که پای جادویی چیزی در میان است! فقط اینطور که پیداست نمیشود جلوی اتفاقات را گرفت!
هنوز بررسیای ثبت نشده است.