توضیحات
«تقصیر باران نیست» ماجرای دخترکی است که با مادربزرگ خود زندگی میکند و هیچوقت مادر و پدرش را ندیده است. حالا او میخواهد بداند که چرا مادرش او را تنها گذاشته است. شما فکر میکنید دِلسی جواب سؤالاتش را پیدا میکند؟
کنار ساحلم که میبینم جمعیت یکجا جمع شدهاند. کنجکاو میشوم و جلو میروم. فک دریایی کوچولویی توی ساحل گیر افتاده است. مردم دورش جمع شدهاند و هرکدام چیزی میگویند. جلوتر میروم. با خودم فکر میکنم چرا تنهایی آمده توی ساحل. همین موقع سروکلهی مأموری پیدا میشود، مردم را عقب میراند و چند تیرک چوبی میکوبد دور و بر فُک کوچولو و دور آنها هم نوارهای رنگی شبرنگ میپیچد. حالا فک کوچولو در امان است، اما تنهاست. «ازش دور وایسید، معمولاً اینجور وقتها مادرش میآد دنبالش.» مادرش… مادرش… این کلمه توی سرم تکرار میشود. نه فقط «مادر» یا آن «ش» مالکیت، هردو با هم: «مادرش». چیزی نمیگذرد که یک توپ سیاه شناور توی آب میبینم. میبینم که مادر و بچه فک به هم میرسند. خیالم راحت میشود، اما… اما میزنم زیر گریه.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.