کلاه‌دزد

کلاه‌تان را سفت بگیرید که یک نفر راه افتاده و دارد کلاه همه را از روی سرشان برمی‌دارد! این‌طور که معلوم است با یک «کلاه‌دزد» حرفه‌ای طرفیم! ماجرا از این قرار است که دن آلفردو آن روز هم مثل همیشه با قدم‌های محکم مشغول عبور از خیابان درخت گیلاس بود؛ کت‌وشلوار پوشیده و کراوت‌زده. روی سرش هم یک کلاه لبه‌دار گذاشته بود و در همان حال، کاغذهای توی دستش را زیرورو می‌کرد تا مطمئن شود چیزی را از قلم نینداخته است؛ اما یک‌دفعه اتفاق عجیبی افتاد! انگار یک نفر آلفردو را محکم محکم هل داد؛ انقدری که کاغذهایش روی زمین پخش شد و او مجبور شد دنبال آن‌ها توی خیابان بگردد. صبر کنید ببینم… درست است که او تمام کاغذهایش را پیدا کرد، اما در این شلوغ‌و‌پلوغی یک نفر پیدا شد و مثل باد کلاهش را برداشت و رفت که رفت… «آهای دزد… آهای دزد… بگیریدش…» و این اتفاقی بود که آن روز برای خیلی از آدم‌های شهر افتاد. هیچ هم معلوم نیست که چه‌کسی کلاه‌ها را برمی‌دارد و می‌خواهد با آن‌ها چه‌کار کند. به نظر شما ممکن است «کلاه‌دزد» داستان ما موجود بدی نباشد و از روی مهربانی چنین کاری بکند؟

داستان تصویری «کلاه‌دزد» داستانی زیبا، شاعرانه و تأثیرگذار است، که به نشان می‌دهد حتی باد هم می‌تواند آن‌قدر مهربان و دلسوز باشد که با ابری از کلاه، جا و مکانی برای زندگی پرنده‌ها در سرزمین‌های دوردست درست کند. در حقیقت، داستان «کلاه‌دزد» داستانی درباره‌ی اطمینان‌خاطر، مهربانی و عشق به طبیعت است! در این داستان، حتی شیوه‌ی چیدمان کلمات در صفحه هم تداعی‌گر وزش باد است. از این رو، هم موضوع جالب و بکر است و هم المان‌های روایت.

راستش را بگویید شما هم دوست دارید پرنده‌ای توی کلاه‌تان زندگی کند یا فقط دوست دارید آن را محکم روی سر خودتان نگه دارید؟

باید گفت که سوزانا ساترلند دلاکروز، نویسنده‌ی آلمانی این کتاب، همراه با رافائل ویواسِ تصویرگر، اثری هنری برای کودکان طراحی کرده‌اند.