توضیحات
هیولای قلمبه ی بدجنس موجودی خیالی است، سیاه و ترسناک. او دوست ندارد به آدمها نزدیک شود، اما همه از او میترسند. هیولای داستان، بیشتر از هر چیز خوابیدن زیر نور خورشید، لمیدن و چرتزدن را دوست دارد و همچنین شیرجه زدن در رودخانه را.
اما یک روز که بیخیال روی چمنها خوابیده بود دختری با شنل قرمز نزدیک شد و به او سلام کرد. دختر کوچولویی که در چشماناش اثری از ترس دیده نمیشد. هیولا که تنهایی را دوست داشت سعی کرد که او را بترساند، اما دخترک نمیترسید.
سرانجام دخترک از آنجا رفت، اما پیش از رفتن کتابی را کنار هیولا گذاشت. هیولا که در زندگیاش هرگز هدیهای نگرفته بود گیج و منگ شده بود. هیولا، لمیده روی چمنها، شروع کرد به خواندن کتاب. قصههای قشنگ کتاب و مهربانی دخترک حالش را خوب کرده بود. او از کارش پشیمان بود و فکر میکرد که دیگر دیر شده است. اما دیر نشده بود. دختر کوچولوی قرمزپوش برگشت و پرسید که آیا هنوز نمیخواهد با او دوست شود؟
هیولای قلمبهی بدجنس احساس کرد که با دوست تازهاش خیلی خیلی فاصله دارد. دخترک از او پرسید که آیا دوست دارد برایاش کتاب بخواند؟ و …
هنوز بررسیای ثبت نشده است.