توضیحات
در این کتاب، نویسنده باور و تلقی خود را از زندگی روزمره، از زبان آدم کوچولویی به نام شاه دسامبر کوچولو بیان کرده است…
فکر میکنم شما هم از بزرگی شروع میکنید. البته اگر چیزهایی که گفتی راست باشد… من اینطور میبینم. اما شما ابتدا همه چیز دارید، اما هر روز چیزی از شما جدا میشود. وقتی شما کوچکید تخیل فراوانی دارید، اما درواقع خیلی کم میدانید. در نتیجه، مجبورید تمام وقت به چیزهای گوناگون فکر کنید: چگونه نور داخل لامپ و تصویر داخل تلویزیون میرود؟ چرا کوتولهها زیر ریشه درختها زندگی میکنند؟ وقتی کف دست یک غول ایستادهای، چه احساسی داری؟ بعد بزرگ میشوید و بزرگترها برایتان توضیح میدهند که چطور نور داخل لامپ و تصویر داخل تلویزیون میرود. آنوقت میفهمید که نه غولی در کار است و نه کوتولهای، همینطور که به دانش شما افزوده میشود، از تخیل شما کاسته میشود. اشتباه میکنم؟
آهسته گفتم: «نه.» و بعد حتی آهستهتر از آن اضافه کردم: «ولی بزرگ شدن آنقدرها هم بد نیست. یاد گرفتن، شناختن جهان،..»
هنوز بررسیای ثبت نشده است.