قیچی که دنبال کار می گشت

تا به حال قیچی‌ای را دیده‌اید که از بیکاری غصه‌دار شده باشد و دنبال کار بگردد؟ کتاب تصویری و فانتزی «قیچی که دنبال کار می گشت» داستان همین قیچی است؛ داستانی که به مخاطب می‌گوید هرکسی توانایی خاصی دارد و باید از آن در جای درست استفاده کند.

استاد آهنگر هر روز در کارگاه آهنگری‌اش وسیله‌ای تازه می‌ساخت و آن روز نوبت ساخت یک قیچی تیز بود؛ وسیله‌ای که استفاده‌های زیادی داشت و می‌شد با آن کارهای زیادی انجام داد. استاد که از ساخته‌ی خودش خیلی راضی بود، قیچی را گوشه‌ای گذاشت تا سر فرصت از آن استفاده کند. اما در چند روز بعدی، آن‌قدر سرگرم ساختن چیزهای دیگر شد که قیچی را پاک فراموش کرد. اما قیچی دلش می‌خواست کاری بکند. پس این‌طرف‌ و آن‌طرف را نگاه کرد. بعد هم راه افتاد و رفت و رفت تا چیزی برای قیچی کردن پیدا کند! همان موقع بود که نزدیک مغازه‌ی قصابی، چشمش به گربه‌ای با سبیل‌های بلند افتاد. قیچی نگاهی به سبیل‌های گربه انداخت، چشمانش برقی زد و قچ‌قچ‌کنان گفت: «مثل اینکه سبیل‌های تو زیادی بلند هستند؛ اگر بخواهی می‌توانم آن‌ها را کوتاه کنم.» اما کدام گربه‌ای را می‌شناسید که سبیل‌های بلندش را دوست نداشته باشد!

مثل اینکه قیچی گزینه‌ی مناسبی را برای بریدن انتخاب نکرده است! پس حالا او باید چه‌کار کند؟ آیا موافقید که قیچی سراغ الاغ برود و گوش‌های او را کوتاه کند؟