اسب سفیدی که به ساز تبدیل می‌‌شود

اسب سفیدی که به ساز تبدیل می شود یک افسانه است. افسانه‌ای مربوط به اهالی مغولستان. در روزگاران قدیم، مردی شجاع و کاری و جوان به نام سوهو در کنار مادرش با چوپانی روزگار را می‌گذراند. صدای خیلی خوبی دارد و رویایش داشتن اسبی زیباست. اما آن‌قدر فقیر است که نمی‌تواند اسبی بخرد. یک روز که سوهو همراه گله‌ی بزهایش در مزرعه نشسته به خوابی عمیق فرو می‌رود و پریزاده‌ای را به چشم می‌بیند. پریزاده به او اسبی سفید و زیبا می‌دهد. سوهو و اسب سفید انگار از قبل همدیگر را می‌شناسند. خیلی زود دوستانی جدانشدنی می‌شوند. کره اسب کوچک با مراقبت‌های سوهو کم‌کم رشد می‌کند و به اسب سفید زیبای نیرومندی تبدیل می‌شود.

اسبی که با سرعت زیاد می‌تازاند. یک روز که سوهو اسب‌ها را برای چرا برده حواسش پرت می‌شود و در باتلاق می‌افتد و کم‌کم در آن فرو می‌رود. اسب سفید با دیدن او به تاخت سمتش می‌رود. آستین سوهو را می‌گیرد و سعی می‌کند از مرداب بیرونش بکشد. سوهو موفق می‌شود گردن اسب را بگیرد و بالاخره اسب سفید جان سوهو را نجات می‌دهد. بار دیگر شب هنگام گرگی به گله حمله می‌کند و بزغاله‌ای را می‌گیرد. سوهو با عصبانیت چوبی را برمی‌دارد و سعی می‌کند گرگ را بزند.

گرگ به او حمله می‌کند اما اسب سفید به زحمت طنابش را باز می‌کند و باز هم جان سوهو را نجات می‌دهد. روزی هم سوهو به گروهی از سربازان کمک می‌کند. اگر نتوانند آهو را بگیرند، برادر پادشاه به شدت تنبیه‌شان می‌کند. سوهو با کمک اسب سفید تیزپا خیلی راحت آهو را می‌گیرد و به این ترتیب آوازه‌ی اسب سفید به گوش ارباب ثروتمند می‌رسد. او قصد دارد اسب سفید را از سوهو بخرد اما آیا سوهو راضی می‌شود اسبش را بفروشد؟ آیا اسب و سوهو کنار هم می‌مانند؟ اگر مرگ یکی از آنها، موجب جدایی شود چه؟