یک شب باحال‌تر از باحال

در کتاب «یک شب باحال تر از باحال» لوته با مادرش به فروشگاه بزرگی رفته. وقتی مادر به خریدهایش رسیدگی می‌کند، او غرق خواندن یک کتاب تصویری با ماجرایی جالب و عجیب می‌شود. طوری که چشم‌هایش را می‌بندد و به داستان فکر می‌کند. وقتی چشم‌هایش را باز می‌کند، می‌بیند دور و برش پر از کتاب‌ها و مجله‌های‌ جور واجور است اما از هیچ آدمی خبری نیست! حتی چراغ‌ها هم خاموش شده‌اند. انگار فروشگاه تعطیل شده و او اصلاْ متوجه نشده.

همه‌جا ساکِت ساکت است و همین لوته را می‌ترساند. با ترس و لرز سمت در فروشگاه می‌رود اما در قفل است. انگار در فروشگاه تنهاست و زندانی شده. دیگر نمی‌تواند جلوی اشک‌هایش را بگیرد. عصبانی و ناامید گوشه‌ای می‌نشیند. کمی که فکر می‌کند، یادش می‌افتد همه‌ی فروشگاه‌ها یک در پشتی هم دارند. از بخت خوش آن در باز است. دری رو به حیاطی با دیوارهای خیلی بلند. احساس می‌کند تمام شجاعتش را از دست داده که ناگهان صدایی به گوشش می‌رسد. با تعجب می‌بیند که فلیکس پسر همسایه‌شان آنجاست. فلیکس برخلاف لوته ترسی ندارد و می‌خواهد حسابی خوش بگذراند. این‌طور می‌شود که لوته و فلیکس با هم همراه می‌شوند و کمابیش خوش می‌گذرانند؛ تا اینکه سر و کله‌ی دو دزد، یکی چاق و یکی لاغر پیدا می‌شود! حالا برنامه‌ی لوته و فلیکس چیست؟

اینگرید فاند کرکهوف در سال ۱۹۶۹ در خانه‌ای نزدیک به جنگل به دنیا آمده و به همین خاطر تخیلات فراوانی توی سرش داشته است. بعدها مدیر مدرسه شده اما دوست داشته تخیلات و داستان‌های توی سرش را روی کاغذ بیاورد. به این ترتیب نویسندگی برای کودکان را شروع کرده است.

هیکی هلمانتل در کودکی دوست داشته مانند پدرش پلیس بشود و در بزرگسالی هم پلیس شده است. در کنار آن در رشته‌ی گرافیک هم تحصیل کرده و کتاب‌های زیادی را تصویرگری کرده است. حالا به همراه خانواده‌اش در خانه‌ای نزدیک به دریا زندگی می‌کند و کتاب‌ها و تصویرهایش دور دنیا را می‌گردند.