روباه کوچک به دنبال دو پروانه بنفش میدوید. که ناگهان زیر پنجههایش خالی شد و به جای زمین، فقط هوا بود:
روباه کوچک پرت شد،
و پایین آمد،
و به زمین نزدیک و نزدیکتر شد،
و...
یک روز آفتابی آقا کوچولو به جنگل و دشت رفت تا قدم بزند. آسمان آبی بود. زنبورها وزوز میکردند. آقا کوچولو ناگهان گفت: «آه! یک برگ شبدر چهارپر!» و از حرکت بازایستاد.
در زمانهای قدیم، سرزمین خرسها و گرگها کنار یکدیگر قرار داشتند و فقط جویباری خروشان کشورهای آنها را از هم جدا میکرد. خرسها و گرگها با هم در صلح و صفا و دوستی زندگی میکردند تا روزی که... ناگهان رنگینکمان زیبا ناپدید شد!
اِفی انگشتش را روی عکس گذاشت و گفت: «میآیی بیرون دوست من شوی؟»
هولپلتولپل کشوقوسی به خودش داد و گفت: «چه فکر خوبی! آخر اینجا توی کتاب جایم خیلی تنگ است.»
آقا کوچولو یک مرد کوچک بود. او در یک جعبهی کفش زندگی میکرد. آقا کوچولو از زندگیاش خشنود بود. یک روز هوا بارانی شد. آقا کوچولو گفت: «باران برای باغام خوب است.» و شادمان شد. اما سه روز و سه شب، پشتِ سرِ هم باران بارید و...
زمانهای بسیار قدیم، در سرزمینی دور، جادوگری به نام پیکو زندگی میکرد. او آنقدر کوچک بود که زیر یک دانهی شن کنار گرد و خاکهای پشت یک ساقهی علف زندگی میکرد.
سالهای خیلی خیلی پیش، گرگی در یک جنگل بزرگ زندگی میکرد. او از پدرانش آموخته بود که وظیفهی هر گرگی مراقبت از نظم جنگل است. اما همهی حیوانات از او میترسیدند تا روزی که...
عجیب است... خوابی را که در شهر حلب دیده بودم، خوب بهیاد دارم. کموبیش خوابها تندتر از دستکش بچهها یا چتر، گموگور میشوند، ولی خواب شهر حلب را تا به امروز فراموش نکردهام.