کتاب‌بازها

گرِیسون گریسوِلد که موهای نقره‌ای‌‌رنگش مثل بال کبوتر بالای سرش بالا و پایین می‌رفت، سوت‌زنان از خیابان مارکت پایین ‌آمد. او خالق «کتاب بازها» و مدیر انتشارات بیساید بود. کسی که بازی‌های رمزگذاری‌شده‌ای ابداع می‌کرد که به واسطه‌ی آن‌ها افراد به دنبال کتاب‌ها می‌گشتند. آن‌ها را پیدا می‌کردند و می‌خوانند. حالا هم داشت روی یک بازی جدید کار می‌کرد و قرار بود که امروز در کتابخانه‌ی مرکزی شهر در این باره سخنرانی کند؛ نسخه‌ای از کتاب را هم که شخصاً تایپ کرده بود توی کیف دستی‌اش به همراه داشت. اما هیچ‌چیز آن‌طور که او برنامه‌ریزی کرده بود، پیش نرفت. آقای گریسوِلد متوجه نشد که هنگام ورود به ایستگاه مترو، دو نفر او را تعقیب ‌کردند. اتفاقات بعدی تند‌تند و پشت سر هم روی دادند. دو مرد جلوی گریسوِلد را گرفتند. از او خواستند کتاب قدیمی را به آن‌ها بدهد و بعد هم گلوله‌ای از پشت به او شلیک کردند!

آخرین چیزی که آقای گریسوِلد دید کتاب «حشره‌ی طلایی» بود که بین دیوار و سطل آشغال ایستگاه مترو پرت شد. چون آن دو مرد فکر می‌کردند باید به دنبال یک کتاب قدیمی و پاره‌پوره باشند، نه این کتاب نو!

اما این‌طوری که تمام برنامه‌های آقای گریسوِلد به هم ریخته است. یعنی یک نفر عاشق مطالعه، کتاب را پیدا می‌کند تا به رمزورازهای درون آن پی ببرد؟ یعنی بازی تازه‌ی «کتاب بازها» بالاخره آغاز خواهد شد؟

جنیفر چَمبلیس بِرتمن با این داستان همه‌ی ما را کتابخوان خواهد کرد!