قصه‌های شاهنامه

14,550,000 ریال

کمی تا برآمدن آفتاب مانده است. از جا می‌جهم. دست‌هایم یخ زده‌اند. می‌لرزم. کشان‌کشان خود را به ارمایل می‌رسانم: «بیدار شو، ارمایل! بیدار شو. خواب بدی دیدم.»

ارمایل برمی‌خیزد. مات نگاهم می‌کند. می‌گوید: «ضحاک هم که نباشد تو خواب را از چشم‌هایم می‌رمانی. چرا بیدارم کردی؟ در جهان بهتری بودم.»

  • اژدهایی به خوابم آمد، بسیار ترسناک. با سه پوزه، سه سر و شش چشم. از دهانش شعله‌های آتش می‌جهید و همه چیز را می‌سوزاند…

ناموجود