توضیحات
رمان «آخرین خانه ی شهر» داستانی دربارهی روابط خانوادگی، تفاوتهای فردی و در نهایت، عشق و دوستی است.
در خیابان «خانهی ماهی»، کنار باتلاق، در زیر بزرگراهی مرتفع، خانوادهای عجیب زندگی میکنند؛ خانوادهای پنجنفره با پدری سیاهپوست، مادری سفیدپوست و سه فرزند دورگه! بیلی لیِ باهوش و سرزنده، بزرگترین دختر خانواده است؛ برای او مهم نیست که خانوادهاش کجای شهر زندگی میکنند. همین که اعضای خانواده کنار یکدیگر هستند و با هم مهرباناند، برای او کافی است. البته همهی اینها مربوط به قبل از زمانی است که او با سیلیا، عموزادهی سفیدپوستش آشنا شد!
منزل مجلل خانوادهی سیلیا در حومهی شهر قرار داشت و از همان شبی که بیلی به خانهی آنها رفت، دیگر هیچچیز به روال سابق برنگشت. تفاوتهایی که بیلی شاهدشان بود سؤالات بیشماری را در ذهنش ایجاد کرده بود: او چطور میتوانست هم سیاهپوست باشد و هم سفیدپوست؟ چرا او فقط یک تخت در اتاقش داشت، درحالیکه سیلیا علاوه بر تخت مهمان، حمامی اختصاصی با چهار دوش هم در اتاقش داشت؟ اگر سیلیا به خانهی سادهی آنها میآمد آیا بیلی خجالتزده میشد؟ خوشحالی خانوادهی بیلی مهمتر بود یا رفاه خانوادهی سیلیا؟ هرچند بیلی از وقت گذراندن با سیلیا خوشحال بود، چطور میتوانست به دوست قدیمیاش یوتریس ثابت کند که این دوستی به معنای خیانت به او نیست؟
شاید حضور سیلیا در جشن تابستانی باربکیو، به همهی این پرسشها پاسخ دهد یا اینکه اوضاع حتی بدتر از آن چیزی شود که بیلی فکر میکند!
هنوز بررسیای ثبت نشده است.