کتابخانه ی نیمه شب

داستان «کتابخانه ی نیمه شب» پنجره‌ای است به سوی حقیقت افسوس‌ها و حسرت‌های بی‌پایان زندگی. نورا مایوس و نومید از زندگی بی‌حاصلش تصور می‌کرد که دیگر ماندن ممکن نیست. او خیال می‌کرد موقعیت‌های فراوانی را از دست داده و با هر انتخاب و اقدامی، اشتباهی بزرگ را رقم زده بود. او حتی نتوانسته بود از نگهداری گربه‌اش بربیاید. رخدادهای اخیر او را برای پایان دادن به زندگی‌اش مصمم کرده بود.

در حالی که تصمیم خود را عملی کرده بود و یقین داشت که در جهانی دیگر چشم می‌گشاید، به کتابخانه‌‌ی اسرارآمیزی قدم گذاشت. کتابخانه‌ای بی‌انتها که میان زندگی و مرگ قرار گرفته بود. برای نورا این فرصتی بود تا زندگی نزیسته و ناکامی‌هایش را به‌گونه‌ای دیگر تجربه کند. آیا حالا که فرصت داشت زندگی را با تغییر تصمیمات و انتخاب‌هایش بنگرد، هستی و خوشبختی جلوه‌ای دیگر می‌یافت؟

حقیقت این است که ما هرگز قادر نخواهیم بود تمام زندگی‌هایی که دوست داریم را تجربه کنیم. همچنین همواره قادر نخواهیم بود بهترین انتخاب و تصمیمات را داشته باشیم. آیا در حسرت ماندن ای‌کاش‌ها کمکی به ما می‌کند؟