خوش تیپ‌ترین غول شهر

«خوش تیپ ترین غول شهر» درباره‌ی شلخته‌ترین غول شهر است. چرا شلخته؟ چون صندل‌های کهنه و قهوه‌ای و لباس‌های وصله شده می‌پوشید. اما یک روز متوجه می‌شود که مغازه‌ای به تازگی باز شده و پر است از لباس‌های شیک و قشنگ. پس آنجا می‌رود و حسابی خرید می‌کند. چه می‌خرد؟

یک پیراهن شیک، یک شلوار قشنگ، ییک کمربند زیبا، یک شال رنگی، یک جفت جوراب قشنگ و یک جفت کفش شیک براق.

راستش را بخواهید حسابی هم شیک می‌شود. لباس‌ها را می‌پوشد و بادی به غبغب می‌اندازد و می‌گوید: «خوش‌تیپ‌ترین غول شهر، منم.»

با لباس‌های کهنه‌اش چه می‌کند؟ می‌گذاردشان پشت مغازه و راهی خانه می‌شود.

در میان راه زرافه‌ای را می‌بیند که ناراحت گوشه‌ای ایستاده و آب بینی‌اش را بالا می‌کشد. جرج کنجکاو می‌شود و می‌پرسد: «چیزی شده؟»

زرافه به حرف می‌آید و می‌گوید: «گردن درازم خیلی یخ کرده، کاش شال بلند و گرم داشتم.»

به نظر شما جرج چه کار می‌کند؟ بدون معطلی می‌گوید: «این که ناراحتی نداره!» شالش را باز می‌کند و در حالی که دارد آن را دور تا دور گردن زرافه می‌بندد می‌گوید: «به هر حال اصلا رنگش به جورابم نمی‌آمد!»

زرافه از مهربانی جرج خوشحال می‌شود و به راهش ادامه می‌دهد.

توی راه به یک رودخانه می‌رسد. توی قایق بزی با صدای بلند مع‌مع می‌کند. جرج می‌پرسد چیزی شده؟»

بز جواب می‌دهد: «بادبانم. طوفان بادبانم را کند و برد. کاش برای قایقم بادبان جدید و محکمی پیدا می‌کردم.»

به نظر شما جرج چه جوابی می‌دهد؟ جوابی درست مشابه جواب قبلی.

«این که ناراحتی نداره!»

پیراهن جدید سفیدش را در می‌آورد و در حالی که آن را به تیرک قایق بز می‌بندد، می‌گوید: «به هر حال برام گشاد بود.»

با پیراهنش برای قایق یک بادبان عالی می‌سازد.

بز که از مهربانی جرج حسابی خوشحال شده، تشکر می‌کند.

او دوباره به راه می‌افتد و البته در راه کسانی دیگر را هم ملاقات می‌کند. به نظر شما جرج که خوش تیپ ترین غول شهر شده بود، خوش تیپ ترین غول شهر باقی می‌ماند؟ چرا؟ می‌توانید صفت و ویژگی دیگری برای جرج پیدا کنید؟ کتاب را بخوانید تا ملاقات‌کننده‌های دیگر و رفتارهای جرج را بیشتر ببینید. به نظر شما مهربانی و از خودگذشتگی حد و اندازه می‌خواهد؟