جم جمک برگ خزون،
مادرم زینت خاتون،
گیس داره قد کمون،
از کمون بلندتره،
از شبق مشکی تر،
گیس اون شونه می خواد،
شونه فیروزه میخواد،
حمام سی روزه میخواد،
هاجستم و واجستم،
تو حوض نقره جستم،
نقره نمکدونم شد،
هاجری به قربونم شد!
یکی بود یکی نبود، یک پیرزن بود، خانه ای داشت. به اندازه ی یک غربیل. اطاقی داشت، به اندازه یک بشقاب. درخت سنجدی داشت، به اندازه ی یک چیله جارو. یک خرده هم جل و جهاز سرهم کرده بود، که رف و طاقچه اش خشک و خالی نباشد.
یک شب شامش را خورده بود که دید باد سردی می آید و تنش مور مور می شود. رختخوابش را انداخت و رفت توش، هنوز چشم به هم نگذاشته بود که دید صدای در می آید. شمع را ورداشت و رفت در را وا کرد، دید یک گنجشکی است. گنجشک به پیرزن گفت: “پیره زن امشب هوا سرد است، من هم جایی ندارم، بگذار امشب اینجا پهلوی تو، توی این خانه بمانم، صبح که آفتاب زد می پرم، می روم”. پیرزن دلش به حال گنجشک سوخت و گفت: “خیلی خوب بیا تو و برو روی درخت سنجد، لای برگ ها، بگیر بخواب.”
گنجشکه را خواباند و خودش رفت توی رختخواب، هنوز چشمش گرم نشده بود، دید که باز در می زنند. رفت در را وا کرد، دید: یک خری است. خره گفت:”امشب هوا سرد است، باد هم می آید، منهم جایی ندارم که سرم را بگذارم راحت بخوابم، بگذار امشب اینجا، توی خانه تو بمانم، صبح زود پیش از آن که صدای اذان از گلدسته بلند شود، من می روم بیرون” پیر زن دلش به حال خر سوخت و گفت: “خیلی خوب برو گوشه حیاط بگیر بخواب”. پیره زن خر را خواباند و رفت خودش هم خوابید. باز دید در می زنند، گفت: “کیه؟” و رفت دم در دید: یک مرغی است، مرغه گفت: “پیرزن! امشب باد می یاد و هوا سرد است، من هم راه بردار به جایی نیستم بگذار بیام امشب اینجا بخوابم، صبح زود همین که صدای خروس در آمد، پا می شم می رم.” پیره زن گفت: “خیلی خوب، برو کنج حیاط بگیر بخواب”.
مرغ را خواباند و خودش هم رفت که بخوابد که دید دوباره صدای در می آید. آمد در را وا کرد دید: یک کلاغی است. کلاغه گفت: “پیرزن! امشب هوا سرد است، من هم جای درست و حسابی ندارم، بگذار اینجا توی خانه تو بخوابم. صبح زود، همین که مرغ ها سر از لانه درآوردند، می پرم، می روم”. گفت خیلی خوب و کلاغ را برد روی گرده خر خواباند و رفت خوابید دید باز در می زنند شمع را ور داشت.
رفت دم در دید سگی است. گفت: “چه می گویی؟” گفت: “امشب هوا سرد است، منهم خانه و لانه ای ندارم، که پناه ببرم توش، بگذار امشب اینجا بخوابم. صبح پیش از آن که بوق حمام را بزنند پا می شوم می روم” پیر زن دلش به حال سگه سوخت آن را هم برد پهلوی سگه خواباند و گوش شیطان کر، آمد خوابید. صبح از خواب بیدار شد، دید خانه اش غلغله ی روم است… رفت سراغ گنجشکه گفت: “پاشو برو بیرون که صبح شد”. گنجشکه گفت: “من که جیک جیک می کنم برات، تخم کوچیک می کنم برات، من برم بیرون؟” گفت: “نه تو بمان”.
رفت به سراغ خره، گفت: “زود باش، پاشو، برو بیرون، که صبح شده”. خر گفت: “من که عرعر می کنم برات، پشگل تر می کنم برات، همسایه خبر می کنم برات، من برم بیرون؟” پیره زن گفت: “نه تو بمان”. رفت پیش مرغه گفت: “پشو برو بیرون که صبح شده” مرغه گفت:”من که قد قد قدا می کنم برات، تخم بزرگ می کنم برات، من برم بیرون؟” گفت: “نه تو بمان” آخر سر آمد به سراغ سگه، گفت: “پاشو برو بیرون”. سگه گفت من که واق واق می کنم برات، ذرد را بی دماغ می کنم برات، من برم بیرون؟” گفت: “نه تو هم بمان”. همه آن جا ماندند و کارهای پیر زن را روبراه کردند و زندگیش را روی غلتک انداختند. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
منم منم خروس زری
پیرهن پری قوقولی قوقو
یه دُم دارم رنگ و وارنگ
خیلی قشنگ قوقولی قوقو
دیدنیه بال و پرم
تاج سرم قوقولی قوقو
سر می دهم صبح سحر
خبرخبر قوقولی قوقو
روز اومده به جای شب
خنده به لب قوقولی قوقو
خورشید داره سر می زنه
در می زنه قوقولی قوقو
با بچّه ها کار داره او
قوقولی قوقو قوقولی قوقو …
از کتاب «هرکی یه رنگی داره» نوشته اسدالله شعبانی
با فرا رسیدن فصل پاییز و رنگارنگ شدن برگ درختان این فرصت را دارید که با کودکتان کاردستی های مختلفی از برگ های رنگارنگ درست کنید.
قبل از شروع کار با کودکتان به پارک و یا باغ بروید و برگ هایی دراندازه و رنگ های مختلف جمع آوری کنید.
برگ ها را روی زمین بچینید و از کودک بخواهید با دقت به تک تک آن ها نگاه کند . از او بپرسید که هر برگ را به شکل چه چیزی می بیند؟
مثلا: به نظرت این این برگ شبیه چه حیوانی است ؟ ( با این کار قوه ی تخیلش را پرورش می دهید.)
سپس با توجه به حدس هایی که کودکتان می زند می توانید برگ ها را با کمک کاغذ و … به شکلی که در نظرش است در بیاورید.
از کودکتان بخواهید یک حیوان یا … در ذهنش انتخاب کند و با چسباندن برگ ها روی کاغذ حیوان مورد نظرش را درست کند.
از کودکتان بخواهید یک نقاشی بکشد و سپس برای کامل کردن آن از برگ های مختلف استفاده کند.
مادربزرگ خوبم
آی قصه قصه قصه
نون و پنیر و پسته
مادربزرگ خوبم
پهلوی من نشسته
موی سرش مثل برف
سفید و نقره رنگه
لپهای مادربزرگ
گل گلی و قشنگه
عینک او همیشه
سواره روی بینی
شیشه عینکش هست
بزرگ و ذره بینی
وقتی که مادربزرگ
قصه برام می خونه
خانه کوچک ما
مثل بهشت می مونه
آی قصه قصه قصه
نان و پنیر و پسته
مادربزرگ برایم یه قصه خوب بگو
اسد الله شعبانی
کودکان
نه آیندهای دارند
و نه گذشتهای
آنها از اکنون لذت میبرند.
کاری که کمتر بزرگسالی
انجام میدهد.
جین لا برویر
بسیاری از نیازهای ما می توانند دیر تر برآورده شوند. اما کودک نمی تواند متوقف شود. اکنون زمانی است که بدن او فرم گرفته و مغزش رشد یافته است. به کودک نمی توانیم بگوییم فردا، حقیقت وجود او امروز است.
گابریلا میسترال
گفتم کبوترجان بیا
این بالها را باز کن
در آسمان نیلگون
پرواز کن، پرواز کن
تا دست را بر هم زدم
او بالها را باز کرد
در آسمان نیلگون
شاد و سبک پرواز کرد
از جلوهی پرواز او
گویی دل من باز شد
همراه او چشمان من
در گردش و پرواز شد
پرواز شادیبخش او
شادی به جانم باز داد
جان مرا در آسمان
همراه خود پرواز داد
محمود کیانوش
از گورخره پرسیدم
«توسفیدی و راه راه سیاه داری،
یا اینکه سیاهی و راه راه سفید داری؟ »
گوره خره به جای جواب دادن پرسید:
«تو خوبی فقط عادتهای بد داری،
یا بدی و چند تا عادت خوب داری؟
ساکتی بعضی وقتها شیطونی،
یا شیطونی بعضی وقتها ساکت می شی؟
ذاتاً خوشحالی بعضی روزها ناراحتی،
یا ذاتاً افسردهای بعضی روزها خوشحالی؟
لباس هات تمیزن فقط پیرهنت کثیفه،
یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟
و گورخر پرسید و پرسید و پرسید،
و پرسید و پرسید، و بعد رفت.
دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره راه راهاشون
چیزی نمیپرسم.
شل سیلور استاین